Sunday, December 24, 2006

chief magistrate (me)

دیروز کلانتر تماس گرفت و گفت فردا صبح برم و گوشی را تحویل بگیرم. صبح که رفتم گفت که مضنون دادسرا است و من هم باید برم دادسرا. رفتم دادسرا. مضنون یه پسر جوونی بود که داد می زد معتادم. گفت آبجی به خدا من دزد نیستم من گوشی رو از داوود گرفتم براش فروختم. داوود رو پیدا نکرده بودند گفته بودند که رفته کرج. کلانتر رفته بود کرج و پیداش نکرده بود. ریخته بودن خونش. بالاخره مادر داوود گفته بود که رفته تبریز. گفتم اینا به من ربطی نداره. من وسایلم رو می خوام. با کلانتر و یه سرباز و آقای معتاد رفتیم زندان اوین تا آقای معتاد رو تحویل بدیم. من و سرباز تو ماشین موندیم و کلانتر رفت تو. سرباز گفت: آبجی تنهایی تا خاک سفیدم رفتی آخه چرا؟ گفتم: من سربازی نرفته بودم خواستم یکم مرد بشم! گفت آقا داداشت چی؟ گفتم تک پسره معاف شد. گفت یعنی همش 2 تا بچه اید؟ گفتم آره.گفت من پدرم 3 تا زن گرفت مادرم 8 تا زایید. گفتم سرباز تو که خونت سرباز خونس دیگه چرا اومدی سربازی؟
اومدم زنگ زدم به آقایی که مسوول مراسم عروسی اون شب بود. می دونستم یه جوری این ماجرا به اون هم ربط داره. گفت نه من نمی دونم. گفتم ببین آقا من برای 20 هزار تومن 100 هزار تومن پول خرج می کنم الان هم یارو زندانه...گفت البته اون خانم که کیف شما را دزدیده بودند کارتهاتون رو انداختند تو صندوق پست!!! گفتم من کارتهام رو نمیخوام من کیفم رو می خوام و اگه تا شب بهم دادید من فردا شکایتم رو پس می گیرم اگه نه این ماجرا تا انتهاش ادامه پیدا می کنه! ساعت 6 بعدازظهر زنگ زد آدرس داد که برم کیفم رو بگیرم.
من فکر می کنم که خواهر داوود با این گروه تدارکات عروسی کار می کرده و اون کیف رو دزدیده چون گفت که یه خانم بود و گفت که پریشب ریختند خونشون و ترسیده و مدارکم رو پست کرده. در هر حال من فردا روی حرفم هستم و میرم کلانتری رضایت بدم که آقای معتاد هم زیاد تو زندان نمونه هرچند خانواده اش از اینکه نیست گویا خیلی خوشحال بودند.
من کیفم و موبایم رو پس گرفتم ولی توی این شهر هر روز هزاران اتفاق می افته که نمی تونی پس بگیری. برای من شد یه خاطره. ولی برای خیلی ها میشه یه کابوس. توی این راهروهای دادسرا پره از آدمهایی مثل من، مثل تو و مثل همه ما. جناب سروان گفت: ببین این آدمی که من میبینم 100 سال هم تو زندان بمونه کسی نیست که بتونه به جامعه برگرده!

No comments: