Thursday, May 31, 2007

من و تو همبستر یک بیماری هستیم و هوای حزن آلود یک سرزمین را استنشاق می کنیم، نمی دانم پیوسته از چه فرار می کنی؟

Thursday, May 24, 2007

4

همیشه دلم می خواسته که یه کتاب بنویسم. مثلا اینجوری شروع بشه که تو یه روز غمگین پاییزی... بعدها به این فکرکردم که باید هیجان بیشتری رو برای آغاز کتابم انتخاب کنم. در هر حال هنوز به نوشتن اون کتاب فکر می کنم. " هر چند دلم می خواست مثل یه اسب شیهه بکشم ولی جلوی خودم رو گرفتم" و
چند تا کتاب خوب خوندم. قلعه سفید از اورهان پاموک نویسنده ترک که امسال جایزه نوبل ادبیات را گرفت نوشته هاش رو هم مثل مصاحبه هاش دوست دارم یه کتاب دیگه خوندم از رضا قاسمی نویسنده ایرانی مقیم فرانسه خیلی لذت بردم به نام همنوایی شبانه ارکستر چوبها. کتاب پیکر فرهاد عباس معروفی ولی بهترین بود
تاحالا یه تجربه 4 ورزه کاری خیلی ت 0 م . داشتید؟ وای خیلی وحشتناک بود هر چند برای من که خاطره بازم خاطره شد
دلم می خواست پلکهای آقای .... رو منگنه کنم به سقف و به خ ...یه هاش پاپیون قرمز بزنم و فرار کنم
برای برگشتن به محیط روزنامه لحظه شماری می کنم ولی یه دلشوره عجیبی زا دلم می گذره
دستم رو می ذارم رو دلم می گم اگه دختر بشه و مثل خودم باشه میذارمش تو کوچه اگه پسر بشه و مثل خودم بشه میندازمش تو جوب اسمش رو هم آرشام نمی ذارم یه اسم دیگه پیدا می کنم به خاطر همین افکار خبیسمه که من حامله نیستم آناهیتا حامله است

Sunday, May 13, 2007

فکر کنم زمین شلوارش را بالا کشیده که خط استوا افتاده روی خط زندگی من و هوا گرم شده و بارانهای استوایی می بارد. با یک عده جانور خوشرنگ در اتاقم هم خانه شده ام و کاکتوس جدید برگهای سبز تازه داده.
در میانه یک بحث فلسفی بی خود گیر کرده ام

Saturday, May 12, 2007

speed

یه سیب بزرگ سبز فرانسوی توی گلوم گیر کرده هر چی هم آب دهنم رو قورت میدم پایین نمیره. یه سری خاطرات نوستالژیک جمجمعه ام رو احاطه کرده و هر چقدر جدول ضرب حفظ می کنم فایده نداره. یه سری مورچه سرخ هی پاهام رو گاز می گیرند و هرچقدر حشره کش می زنم فایده نداره. یه سری لامپ قرمز پشت چشمام روشن کردن و هر چقدر پریز رو از برق می کشم فایده نداره. زندگی با سرعت هر چه تمام دور سرم می چرخه و من هر چی پام رو رو ترمز می ذارم فایده نداره َ حرفهای دیروزت مثل پتک می خوره روی سرم و من هر چی سعی می کنم به تو فکر نکنم فایده نداره

Wednesday, May 09, 2007

HOT

هوا گرم است. تقریبا همانقدر که دوست دارم انقدر که بدنم نوچ شده است و لباسهای خنک پوشیده ام خیلی خنک و روی تخت سفید دراز کشیده ام و باد پنکه از دور گاهی خنکم می کند
هوا گرم است و خنکی کولر توی ماشین لذت بخش
روزی سه بار لاک ناخنهایم را عوض می کنم شاید حواسم را پرت کند اما فایده ندارد مدام فکر می کنم که قبلی بهتر بود.تمام لاکها که تمام شد از اول شروع می کنم. ( الان دستهایم قرمزند ) 1
نمی خواهم بخوابم بعد از چند روز که کتاب پیکر فرهاد عباس معروفی را تمام کرده ام هنوز دست از سرم بر نمی دارد
همه چیز را به گردن بهار می اندازم حوصله ام سر رفته حوصله هیچ کاری را هم ندارم
با آناهیتا می رویم تجریش امام زاده صالح دختری شیون می زند گریه می کند در جمجمعه ام اشک می ریزد پیش خودم می گویم کاش اعتقاداتم کمی سفت تر بود
می روم می روم لاکهایم را عوض کنم

Tuesday, May 08, 2007

صدای تسمه کولر همسایه نمی گذارد بخوابم هیچ چیز هیجان انگیزی هم در جمجمعه ام نیست که به ان فکر کنم و صدا را نشنوم و خوابم ببرد. این روزها مدام خسته ام و تمام بدنم درد می کند.
می خواهم تمام روز و شب بخوابم ولی خوابم نمی برد. حوصله هیچ برنامه هیجان انگیزی را هم ندارم شاید کمی دچار افسردگی بهاره شده ام. نمی دانم

Wednesday, May 02, 2007

memories of a Mad Girl

چند روز پیش از یه برنامه کارتونی ژاپنی اومدم بیرون
از اون روز یکی تو جمجمعه ام جدول ضرب حفظ می کند (کاری که من هیچوقت نکردم) سرم را تکان می دهم تا خاطره ای را به یاد بیاورم ولی فایده ندارد. یک روز یکی برایم نوشت تو چقدر خاطره بازی فکر کردم راست می گوید خیلی کارها را انجام دادم که خاطره باشدحالا یادم نمی آید می گویم حیف شد اینهمه بیخودی زندگی کردم