Thursday, May 24, 2007

4

همیشه دلم می خواسته که یه کتاب بنویسم. مثلا اینجوری شروع بشه که تو یه روز غمگین پاییزی... بعدها به این فکرکردم که باید هیجان بیشتری رو برای آغاز کتابم انتخاب کنم. در هر حال هنوز به نوشتن اون کتاب فکر می کنم. " هر چند دلم می خواست مثل یه اسب شیهه بکشم ولی جلوی خودم رو گرفتم" و
چند تا کتاب خوب خوندم. قلعه سفید از اورهان پاموک نویسنده ترک که امسال جایزه نوبل ادبیات را گرفت نوشته هاش رو هم مثل مصاحبه هاش دوست دارم یه کتاب دیگه خوندم از رضا قاسمی نویسنده ایرانی مقیم فرانسه خیلی لذت بردم به نام همنوایی شبانه ارکستر چوبها. کتاب پیکر فرهاد عباس معروفی ولی بهترین بود
تاحالا یه تجربه 4 ورزه کاری خیلی ت 0 م . داشتید؟ وای خیلی وحشتناک بود هر چند برای من که خاطره بازم خاطره شد
دلم می خواست پلکهای آقای .... رو منگنه کنم به سقف و به خ ...یه هاش پاپیون قرمز بزنم و فرار کنم
برای برگشتن به محیط روزنامه لحظه شماری می کنم ولی یه دلشوره عجیبی زا دلم می گذره
دستم رو می ذارم رو دلم می گم اگه دختر بشه و مثل خودم باشه میذارمش تو کوچه اگه پسر بشه و مثل خودم بشه میندازمش تو جوب اسمش رو هم آرشام نمی ذارم یه اسم دیگه پیدا می کنم به خاطر همین افکار خبیسمه که من حامله نیستم آناهیتا حامله است