Monday, March 31, 2008

zoo


گاوی بود که در من زندگی می کرد. می خورد، می خوابید و بسیار تنبل بود. گاوی که در من زندگی می کرد چاق و خسته بود و شیرده. چندی پیش تنها کارش که شیردادن بود را رها کرد و رفت تا شیمی یاد بگیرد.

ماهی ها را همه می شناختند. در اوایل هر رابطه نسبتا عاطفی تمام تلاش خود را می کردند تا از معده ام بپرند بیرون. آب و الکل برای راندن آنها فایده ای نداشت الان مدت ها است که غرق شده اند و شاید مرده اند

دایناسوری که در مغزم زندگی می کرد تمام سلولهای خاکستری مغزم را خورد حامله شد و برای فارق شدن به آفریقای جنوبی مهاجرت کرد

مورچه هایی که زیر پوستم نرسیده به گوشت و استخوانم زندگی می کردند در اثر گرمای زیاد هوا به مغز استخوانم رسیده اند، آنجا هوای کافی برای تنفس نبوده همه به طور دسته جمعی به آب های قرمز حجوم بردند و خودکشی کردند

باغ وحش وجودم خالی است، تنها گربه روی شیروانی گاهی می آید و تکه مرغی را که برایش انداخته ام می خورد و می رود که باز هم مطمئن نیستم هرگز آمدن و رفتنش را ندیده ام

3 comments:

Anonymous said...

بیا چای داغ و سکوت و نفس و پنجره باز رو به کوهای تهران را تخیل کنیم.
بیشتر بنویس ، در ضمن هم اقتصاد خوب داشتیم و هم رفاه و هم جایگاه جهانی دیدی که چه شد، دانشگاه از همه اینها مهم تر است

adomide said...

سلام.. نشناختم ولی کمی فکر می کنم فعلا در حال و هوای سفر هستم. شاید به جا آوردم...

Anonymous said...

salam
are yadame
roozaye khobi bood be yade oon rooza ye cafe rayis berim ba ham!!