Tuesday, May 27, 2008

Colombia

به کلمبیا می روم. جایی که می توان به سادگی قاچاقچی شد. همان شغلی که همیشه آرزویش را داشته ام. می توانم یک زمین بزرگ بخرم و تا آخر عمر تریلی مورد علاقه ام را برانم. برای من که در تانزانیا به دنیا آمده ام و در گینه بی صاحب بزرگ شده ام کلمبیا جای بسیار دلنشینی است. سباستین دوست پسرم من است. او سیاه پوست است زبان اسپانیایی را خوب حرف می زند اما ما تنها با زبان بدن هایمان با هم ارتباط داریم. احتمالا به زودی در حالی که بیماری های غیر قانونی گرفته ام کودکی با هفت قلب خارج از بدن به دنیا خواهم آورد و نامش را کیمیا خواهم گذاشت. احتمال اینکه دخترک چشمهای آبی یا سبز داشته باشد هشتاد هفت درصد است چرامن از لنزهای رنگی طوسی استفاده می کنم. زندگی در آمریکای جنوبی مثل زندگی در چین یا هند نیست. خیلی ساده تر است. گاهی با فیدل شام می خوریم و سیگار برگ می کشم و به ریش مردم کوبا که خیلی خرترند می خندیم. باز تابستان می آید و من گرمای هوا سلولهای خاکستری مغزم را تحت نفوذ خود قرار می دهد. من از کلمبیا بازمی گردم

No comments: