Monday, June 25, 2007

4 years ago

يادم مي اندازند كه چهار سال پيش گريه كنان جشن تولد 20 سالگي اش را ترك كرده بودم با آن پيراهن نيمه بلند تابستاني
يادم مي آيد كه ويزا گرفته بود و زنگ زده بود كه مسافر است
يادم مي آيد كه آخرين باري كه عاشق شدم همان 4 سال پيش بود و ديگر اجازه ندادم كسي اينچنين زندگي من را از آن خودش كند
يادم مي آيد كه فكر مي كردم هرگز فراموش نخواهم كرد و گريه امانم را مي برد بدون اينكه لحظه اي بتوانم جلويش را بگيرم
يادم مي آيد خيلي چيزها يادم مي آيد
اما فراموش مي شود. يادم مي رود كه كسي در زندگي ام بود كه عاشقش بودم و 4 سال پيش رفت. شايد ديگر برايم فرقي نمي كند كه كجاي دنياست و آنجا شب است يا روز. فرقي نمي كند كه چه كار مي كند و آيا به من فكر مي كند يانه؟
تابستان ديگري است به سفر فكر مي كنم به آنسوي كوه و دشت و زندگي به روزي كه خواهد آمد به گرما كه دوستش دارم. اما گلويم مي سوزد از زيادي سيگاري كه كشيده ام