Wednesday, June 20, 2007

someone like grandpa

مردي بود در نقش پدربزرگ كه امروز در آن سوي دنيا زندگي مي كند و پيرشده است و توان سفر ندارد. هر بار از گوشي تلفن صدايش را مي شنوم كه مي گويد آخرين آرزويش ديدار دوباره است و چند قطره اشك مي ريزد كه بيمار است و ديگر توان سفر ندارد
دلم برايش تنگ شده است تا بگويد جايمان سبزبود و من عزيز بابا صدايش كنم.
جايي نوشته بود كه مراقب آرزهايتان باشيد كه شايد روزي كه برآورده شد. يادم رفت وقتي آرزو مي كردم حوزه كوچكتري را براي برآورده شدنش انتخاب كنم.