Friday, September 21, 2007

...

صبح یکی کرکره ها را می کشد تا مثل آب که از سر سوراخ سوراخ آب پاش بیرون می ریزد، آفتاب به صورتم بپاشد و بیدارم کند
ضربان قبلم ریتم عادی ندارد. مرد چاقی در دلم نشسته چای داغ می خورد صفحه حوادث روزنامه می خواند. با او حرف نمی زنم، مثل همکار جدیدم بداخلاق است و زیر لب هی غر می زند. زر می زند