Friday, December 29, 2006
آخرین مرد زندگی ام با آب شدن برفها (شاید کمی زودتر) از زندگیم رفت بیرون. خیلی ساده. بدون دعوا. بدون اینکه کسی خیانت کرده باشه. بدون اینکه همیدگر رو آزار داده باشیم. خداحافظ. خداحافظ.
یکی مونده به آخرین مرد زندگیم خیلی ناغافل از زندگیم رفت بیرون. بدون خداحافظی وقتی دوباره زنگ زد کمی دیر بود من داشتم مسابقه رضا زاده نگاه میکردم
اولین مرد زندگیم رو به طرز فجیعی از زندگیم انداخته بودم بیرون. حوصله دومی رو نداشتم. سومی بهم خیانت کرد و با یکی از همکلاسیهاش دوست شد و رفت. چهارمی رو یادم نمیاد. پنجمی دروغ می گفت. ششمی رفت آمریکا. و این داستان ادامه دارد
Wednesday, December 27, 2006
Sunday, December 24, 2006
chief magistrate (me)
دیروز کلانتر تماس گرفت و گفت فردا صبح برم و گوشی را تحویل بگیرم. صبح که رفتم گفت که مضنون دادسرا است و من هم باید برم دادسرا. رفتم دادسرا. مضنون یه پسر جوونی بود که داد می زد معتادم. گفت آبجی به خدا من دزد نیستم من گوشی رو از داوود گرفتم براش فروختم. داوود رو پیدا نکرده بودند گفته بودند که رفته کرج. کلانتر رفته بود کرج و پیداش نکرده بود. ریخته بودن خونش. بالاخره مادر داوود گفته بود که رفته تبریز. گفتم اینا به من ربطی نداره. من وسایلم رو می خوام. با کلانتر و یه سرباز و آقای معتاد رفتیم زندان اوین تا آقای معتاد رو تحویل بدیم. من و سرباز تو ماشین موندیم و کلانتر رفت تو. سرباز گفت: آبجی تنهایی تا خاک سفیدم رفتی آخه چرا؟ گفتم: من سربازی نرفته بودم خواستم یکم مرد بشم! گفت آقا داداشت چی؟ گفتم تک پسره معاف شد. گفت یعنی همش 2 تا بچه اید؟ گفتم آره.گفت من پدرم 3 تا زن گرفت مادرم 8 تا زایید. گفتم سرباز تو که خونت سرباز خونس دیگه چرا اومدی سربازی؟
اومدم زنگ زدم به آقایی که مسوول مراسم عروسی اون شب بود. می دونستم یه جوری این ماجرا به اون هم ربط داره. گفت نه من نمی دونم. گفتم ببین آقا من برای 20 هزار تومن 100 هزار تومن پول خرج می کنم الان هم یارو زندانه...گفت البته اون خانم که کیف شما را دزدیده بودند کارتهاتون رو انداختند تو صندوق پست!!! گفتم من کارتهام رو نمیخوام من کیفم رو می خوام و اگه تا شب بهم دادید من فردا شکایتم رو پس می گیرم اگه نه این ماجرا تا انتهاش ادامه پیدا می کنه! ساعت 6 بعدازظهر زنگ زد آدرس داد که برم کیفم رو بگیرم.
من فکر می کنم که خواهر داوود با این گروه تدارکات عروسی کار می کرده و اون کیف رو دزدیده چون گفت که یه خانم بود و گفت که پریشب ریختند خونشون و ترسیده و مدارکم رو پست کرده. در هر حال من فردا روی حرفم هستم و میرم کلانتری رضایت بدم که آقای معتاد هم زیاد تو زندان نمونه هرچند خانواده اش از اینکه نیست گویا خیلی خوشحال بودند.
من کیفم و موبایم رو پس گرفتم ولی توی این شهر هر روز هزاران اتفاق می افته که نمی تونی پس بگیری. برای من شد یه خاطره. ولی برای خیلی ها میشه یه کابوس. توی این راهروهای دادسرا پره از آدمهایی مثل من، مثل تو و مثل همه ما. جناب سروان گفت: ببین این آدمی که من میبینم 100 سال هم تو زندان بمونه کسی نیست که بتونه به جامعه برگرده!
Saturday, December 23, 2006
repeat after me
.بارون میاد و من از کنار ساختمون خاکستری خونه تو کیگذرم و خاطره ورق میزنم*
.در دلم ماهی شنا می کند مثل خفاشی که در اتاقم اسیر است نمی داند که پنجره باز است و می تواند پرواز کند*
.برف پاکنها مثل دستهای زن رقاصی هستند که دوشنبه ها تمرین رقص میکند ، با هم حرکت می کنند*
.خیلی خسته ام لطفا یک مثال بزنید که تکراری نباشد*
Friday, December 22, 2006
cleptomania
آقای دزد دستگیر شد. گوشی موبایل من دست کلانتر است. ماجرای خسته کننده ای بود. تقریبا سه روز تمام در کلانتری به سر بردم، به دادسرا رفتم و با سرباز دم در خانه دزد. هنوز پرونده بسته نشده باقی وسایل من همچنان دست دزد است. این داستان ادامه دارد...
Sunday, December 17, 2006
Friday, December 15, 2006
Wednesday, December 13, 2006
dont worry be happy
هر چیزی رو به راحتی می تونی از دست بدی، برای از دست دادنش هم نباید خودت رو ناراحت کنی به هزارو یک دلیل فلسفی، باید برای به دست آوردن اون چیزی که می خوای خیلی زحمت بکشی و به هزار و یک دلیل فلسفی اگه به دست نیاوردی بازم ناراحت نشی، پس چرا این حس ناراحت شدن تو وجودمون وجود داره؟؟؟
Monday, December 11, 2006
Saturday, December 02, 2006
Subscribe to:
Posts (Atom)