Monday, December 14, 2015

دارد زندگی اش را تعریف می کند، بیشتر شبیه یک داستان غلو شده است، گریه می کند، گریه ام می گیرد
محسن نامجو می خواند: گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
یادم می آید که در آن پاترول سیاه آنقدر این آهنگ را گوش کردیم تا محسن نامجو از ایران رفت
بعد تو رفتی 
سارا رفت
من رفتم 
من خواندم: گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی 
می خواهم بیشتر گریه کنم. پشت فرمون ماشین بنشینم و یه گوشه ای پارک کنم و گریه کنم. درست مثل روزی که تلفتم زنگ زد و تو بودی که از آنکارا زنگ زده بودی و گفته بودی که آن ویزای لعنتی آمده است و باید بروی
گریه کرده بودم، گریه کردن را مرده بودم. آنقدر گریه کرده بود که 
و بعد از آن دیگر هیچوقت آنقدر گریه نکردم  
حالا پرم از سوژه گریه کردن. اما وقتی تو نباشی هیچ سوژه ای ارزش گریه کردن ندارد. لعنت به این رفتن ها. لعنت به روزی که تو رفتی و لعنت به روزی که من رفتم. 
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

Tuesday, December 08, 2015

دنیا رو تجربه کرده ام

آمده ام سر کار. مثل هرروز. دارم ابی های خیلی قدیمی گوش می دم. ابی هایی که من رو به انداره کافی یاد تو می اندازد. به اون روزی که اومدی دم در خونمون و به بابام گفتی که می خوای با من ازدواج کنی. بابام اومد بالا گفت یکی دم در تو رو خواستگاری کرد. ترسیده بودم. چند سالم بود؟ می خواستم دنیا رو تجربه کنم و احتمالا رفته بودم توی اتاقم و ابی هایی که آن موقع قدیمی نبودند گوش کرده بودم
بعد رفتم که دنیا رو تجربه کنم... اما تو اولین و تنها تجربه واقعی زندگی من بودی