Monday, March 31, 2008

zoo


گاوی بود که در من زندگی می کرد. می خورد، می خوابید و بسیار تنبل بود. گاوی که در من زندگی می کرد چاق و خسته بود و شیرده. چندی پیش تنها کارش که شیردادن بود را رها کرد و رفت تا شیمی یاد بگیرد.

ماهی ها را همه می شناختند. در اوایل هر رابطه نسبتا عاطفی تمام تلاش خود را می کردند تا از معده ام بپرند بیرون. آب و الکل برای راندن آنها فایده ای نداشت الان مدت ها است که غرق شده اند و شاید مرده اند

دایناسوری که در مغزم زندگی می کرد تمام سلولهای خاکستری مغزم را خورد حامله شد و برای فارق شدن به آفریقای جنوبی مهاجرت کرد

مورچه هایی که زیر پوستم نرسیده به گوشت و استخوانم زندگی می کردند در اثر گرمای زیاد هوا به مغز استخوانم رسیده اند، آنجا هوای کافی برای تنفس نبوده همه به طور دسته جمعی به آب های قرمز حجوم بردند و خودکشی کردند

باغ وحش وجودم خالی است، تنها گربه روی شیروانی گاهی می آید و تکه مرغی را که برایش انداخته ام می خورد و می رود که باز هم مطمئن نیستم هرگز آمدن و رفتنش را ندیده ام

Thursday, March 27, 2008

woman



فیلم زن دوم را در طبقه هفتم سینما آزادی با تو دیدم و گریستم


سه زن نام کتابی است از مسعود بهنود. احساس دیگری را تداعی نمی کند بیهوده تلاش نکن


اما تو که میان دو زن درگیری و توان انتخابت را از دست داده ای، هر تلاش تو و هر انتخابت پشیمانی بزرگی را به همراه خواهد داشت. اینکه کجای راه را اشتباه آمده ای نمی دانم اینکه خطوط جاده هر لحظه به هم نزدیک تر می شوند اشتباه من نیست برای من شاید فرق زیادی ندارد که تو از کدام خروجی از این بزرگراه خارج شوی فقط نمی دانم چرا می خواهی مثل مهره سربازی در بازی شطرنج من هر چه زودتر از این صحنه سیاه و سفید خارج شوم

Thursday, March 20, 2008


نوروز مبارک

Wednesday, March 19, 2008

Flower



باید گل بخریم و منتظرم تا هوار بکشد. شهر خسته است. برای من هم راه گریزی نیست. باید هوارها را گوش کنم و وارد میدانی شوم که حوصله اش را ندارم اگر داد نزنم و جواب های بی ربط ندهم که بگوید خیلی بی تربیتم و نمی فهمم آرام نمی شود. ولی داد نمی زنم و گلها را دسته دسته توی گلدان می چپانم


می گوید آرش آمده بود عید دیدنی این گلها را آورد. یعنی اینکه تو چرا برای ما گل نیاوردی؟ من هم به هزار دروغ از خانه آمده بودم فکر گل نبودم شاید هم این منظور را نداشت. نمی دانم .بار آخر هم که با هم حرف زدیم منظورش را نفهمیدم. شاید از یک ویروس خطرناک مرد شاید هم آن شب پسری که صورتش آکنه های بزرگ داشت او را کشت اما وقتی مرد سی کیلو بیشتر وزن نداشت.


گفت یک دسته گل قشنگ می خرم می آیم خواستگاری تا با هم ازدواج کنیم و خوشبخت شویم. دسته گلی که آورد خیلی زشت بود گفتم نمی خواهم خوشبخت شوم

Friday, March 14, 2008

Khayam

اینکه ساعت پنج و سی دقیقه صبح آخرین شنبه سال وقت آرایشگاه داشته باشی یک کم عجیبه باید بهش بیشتر فکر کنم که آیا باید سر این قرار حاضر بشم یانه؟

در روند دموکراسی امروز شرکت نمی کنم

در آخر اینکه هنوز چندین مقاله و ترجمه در انتظارند تا من دونه دونه تایپشون کنم شب بیداری ها و تلاش های همه روزه هم برای پایان دادن به این بلبشو فایده کمک چندانی نمی کنه

می نوش که عمر جاودانی این است خود حاصلت از دور جوانی این است


هنگام گل و مل است و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی این است

Friday, March 07, 2008

Malady


میشه روزی هفت بار دوش گرفت. این می تونه یه بیماری باشه. می شه تمام شیرینی های عید رو الان سفارش داد و تا فرصت دوباره ای برای سفارش دادن باقی مونده همه رو با چای خورد. این می تونه یه بیماری باشه. میشه هزار تا کار احمقانه دیگه کرد و اسم یه بیماری رو گذاشت رو هر کدوم و به زندگی ادامه داد

بیمار بودن یا نبودن چه فرقی می کنه؟ چرا باید بیماری های ساده داشت؟ چرا تنبلی جزو بیماری ها به حساب نمیاد؟ چرا حوصله ندارم یک صفحه کتاب بخوونم؟ چرا همه فیلمها به نظرم خیلی لوسند؟ چرا قسمت های هیجان انگیز زندگی ام رو خیلی وقت پیش خرج کردم و الان تو حساب هیجانم کمی هم بدهکارم؟ آیا اگه یه بار تو قرعه کشی بانک تجارت برنده شدم حساب شانسم رو هم همون موقع بستند؟ چرا اینقدر یکنواخت زندگی می کنم؟ چرا نمی تونم تصمیم های بزرگ بگیرم. چرا همه کارها نیمه کاره گوشه اتاق مونده؟ این پایان نامه کی تموم می شه؟ چرا فوق لیسانس خوندم؟ چرا همون موقع اون تصمیم بزرگ رو نگرفتم؟ چرا سعی می کنم همیشه راحت ترین راه رو انتخاب کنم؟ چرا اینهمه از تغییر می ترسم؟ چرا با وجود اینکه از تغییر می ترسم ولی از یکنواختی متنفرم؟ این بیماری من اسمش چیه؟

Wednesday, March 05, 2008

Democracy


در کوچه پس کوچه های زندگی خبری نیست. تنها اتفاقی که مثل میخ سلولهای مغزم را یک به یک متلاشی می کند این است که فردا باید سری به دانشگاه بزنم. از این دانشگاه و تمامی حواشی اطرافش، ساختمانش و حتی خودم وقتی در محیطش قرار می گیرم متنفرم. بوی مرده می دهد. بوی تمام خاطرات بد. بوی اتلاف وقت. بوی بیهودگی. بوی حماقت


دموکراسی

من به دموکراسی اعتقاد ندارم. به نظرم رای یک دکترای علوم سیاسی با یک چوپان نباید برابر باشد. دموکراسی در کشورهایی که رفاه اجتماعی در سطح پایینی قرار دارد و اقتصاد بیمار حاکم است معنا پیدا نمی کند. حتی اگر بخواهیم دموکراسی را پایه گذاری کنیم در ابتدا باید شرایط لازم برای رسیدن به درک عمومی برای انتخابی بهتر در جامعه را فراهم سازیم. رفاه اجتماعی و اقتصادی پایه های اصلی آرامش و ثبات در یک جامعه سالم است. در جامعه ای بیمار، همه از سیاست حرف می زنند. تمام سیستم های سیاسی را می شناسند، این درحالی است که در جامعه سالمی که مردم دغدغه اقتصادی کم تری دارند سیاست برای آنان که سیاستمدار نیستند معنا ندارد. به نظر من در ابتدا باید یک سیستم اقتصادی جوابگوی نیازهای مردم پایه ریزی شود.من فکر می کنم زمانیکه رشد اقتصادی در جامعه ای برای شهروندان آن قابل لمس باشد دموکراسی اهمیت خود را بیشتر از دست می دهد. برای مثال می توان از روسیه نام برد. هرچند رونق اقتصادی این کشور وابسته به نرخ بالای نفت و گاز در سالهای اخیر است اما ولادیمیر پوتین به خوبی توانسته است مردم را قانع کند که بهترین گزینه برای آنها آن چیزی است که او فکر می کند. شاید چنین طرز تفکری کمی دیکتاتوری باشد اما در واقع می بینیم که بازتاب خوبی داشته است و وی در میان ملت خود محبوبیت بالایی دارد.