Wednesday, February 19, 2014

گربه ای که پنجه هایش را در وجودم فرو می برد

رفتن درد دارد. فرقی نمی کند که تو بروی و یا کسی که لحظه ای پیش دستش را در دستت نگه داشته بودی. رفتن درد دارد این را بارها و بارها تجربه کرده ام. چه روزی که او رفت و من از پشت شیشه آژانس برایش دست تکان دادم. چه روزی که آیدین رفت و من در فرودگاه دریا گریه کردم و چه روزی که خودم روزنامه را- خانه ام را- شهرم را و زندگی ام را ترک کردم و چه روزی که تو برای هزارمین بار رفتی. همه اینها درد دارد یه جایی در وجودت حسش می کنی این درد را و دوباره که به آن لحظه فکر می کنی درد شروع می شود. درد چنگ می زند. مثل گربه ای که پنچه هایش را به دیواری بلند می کشد تا پایین نیافتد ولی چاره ای جز افتادن ندارد و رد پنچه هایش می ماند روی دیوار با یک صدای دلخراش. این همان درد رفتن است. آهسته از بالای یک جایی در اعماق وجودت پنجه هایش را می کشد روی تمام وجودت و آهسته پایین می آید و هر چه بیشتر پایین می آید پنجه هایش را بیشتر فرو می برد. رفتن درد دارد خیلی درد دارد