Wednesday, March 19, 2008

Flower



باید گل بخریم و منتظرم تا هوار بکشد. شهر خسته است. برای من هم راه گریزی نیست. باید هوارها را گوش کنم و وارد میدانی شوم که حوصله اش را ندارم اگر داد نزنم و جواب های بی ربط ندهم که بگوید خیلی بی تربیتم و نمی فهمم آرام نمی شود. ولی داد نمی زنم و گلها را دسته دسته توی گلدان می چپانم


می گوید آرش آمده بود عید دیدنی این گلها را آورد. یعنی اینکه تو چرا برای ما گل نیاوردی؟ من هم به هزار دروغ از خانه آمده بودم فکر گل نبودم شاید هم این منظور را نداشت. نمی دانم .بار آخر هم که با هم حرف زدیم منظورش را نفهمیدم. شاید از یک ویروس خطرناک مرد شاید هم آن شب پسری که صورتش آکنه های بزرگ داشت او را کشت اما وقتی مرد سی کیلو بیشتر وزن نداشت.


گفت یک دسته گل قشنگ می خرم می آیم خواستگاری تا با هم ازدواج کنیم و خوشبخت شویم. دسته گلی که آورد خیلی زشت بود گفتم نمی خواهم خوشبخت شوم

No comments: