Sunday, January 28, 2007

something about future

در حوالی سی سالگی قدم میزنم. و باد ملایمی به صورتم می خورد. یک لیوان پر از لیموناد با کمی پای سیب توی یه مزرعه گندم روی یک ننویی که به یک درخت بید بلند بسته شده خلاصه تمام این حوالی است. کسی از پنجره بلند آشپزخانه به من نگاه می کند و می دانم کیست. حس ارامش خوبی به من می دهد. سگ هم قد من " هوپ" زیر ننو لوله خوابیده است. می دانم در ذهنش گربه روی پادری را خواب می بیند.
در حوالی سی سالگی قدم می زنم و هنوز به درستی نمی دانم چگونه باید ریمل بزنم و خط چشم بکشم. هنوز جورابهای بلند رنگی میپوشم و شکلات اصلی ترین وعده غذایی من است.

2 comments:

Tandis said...

hala kooooo ta 30 salegi doostam !

Behdad said...

چه خوب میتوانی به ننو فکر کنی ؛ یادم رفته بود میتوانم به آرامش فکر کنم ؛ من هم لیوانی در دست دارم که خالیست ؛ عریان در کویر منتظر تا رهگذری سیرابم کند ؛ آخر خدا کویری ها را دوست ندارد ؛ راستی پای سیب دیگر چیست ؟