Friday, February 29, 2008

Land


برای چندمین بار از او خواستم که به داستانهای تخیلی اش پایان دهد. از او خواستم تا با عکس های قاب نشده کاری نداشته باشد. تفنگ من را سر جایش بگذارد و برود. داستان به همین سادگی ها هم نبود. او معتاد بود و این بیماری تمام سلولهای بدنش را تسخیر کرده بود. بوی تعفن می داد. می دانستم بیماری اش قابل سرایت است. مثل سل می ماند. مثل سل ریوی. دارو ندارد. پیشگیری در محیطی که اپیدمی است معنی ندارد. پس از او خواستم برود. اما مرزهای زندگی اش را از دست داده بود. برای هر سوال جوابی داشت. چیزی مثل نمی دانم یا فرقی نمی کند. از آن سری جواب هایی که من بدم می آید. باید در زندگی یا چیزی را بخواهی یا نخواهی نمی شود همینطوری از کنارش بگذری. هر کتابی را بخوانی یا هر چیزی را ببینی. باید انتخاب کنی. همیشه فکر می کردم که بر می گردد. روزی که مرده است می فهمم که اشتباه کرده ام. اما ساده تر از این حرف ها بود که بخواهد تا روز مرگش رازش را برملا نکند. در آستانه در ایستاد. آخرین گلوله را به سمت سلولهای سل گرفته من نشانه رفت، من خیلی ساده تر از پرتاب ته سیگار پرت شدم و مردم

No comments: