Sunday, October 20, 2013

حس های بی نام

یک حس هایی هستند که آدمی روی آنها نامی نگذاشته است. درست مثل حالی که الان دارم. خوشحالی نیست اما ناراحتی هم نیست. استرس نیست اما آرامش هم نیست. غریب نیستی اما اهل اینجا هم نیستی. دلت می خواهد که اینجا نباشی اما جای دیگری هم نباشی. دلت می خواهد تنها نباشی اما کسی را هم اینجا نمی خواهی. در کل حس عجیبی است.
درست با همین حس بی نام برگشته ام خانه ام. اما واقعا خانه ام کجاست نمی دانم. اصلا نمی دانم از اینجا بودنم خوشحالم یا نه ولی در نهایت به این نتیجه رسیده ام که زیاد هم به ایران رفتن برای روحیه ام خوب نیست وقتی اینجا می مانم عادت می کنم یادم می رود که خانه دیگری دارم کمی آنطرف تر. اینجور چیزها هم از دور قشنگ تر است. نزدیک که می روی مثل یک قوطی شیر عسل می ماند که همه اش را با هم خورده باشی. درست است که خیلی دوست داری ولی در نهایت دلت را می زند. من و سارا یک بار این کار را کردیم به بقال گفتیم درشیر عسل را باز کرد نشستیم توی ماشین تا تهش را با هم خوردیم اما حالا یادم نمی آید دلمان را زد یا نه. توی خیابان کار و کارگر بودیم نزدیک میدان ونک. این خاطره ها اشکم را در می اورد.اما حالا حتی سارا هم نیست که برویم شیر عسل بخوریم. یک قوطی خریده ام آورده ام اینجا درش را باز می کنم و چند قاشق توی قهوه می ریزم جای شیر. توی یخچال شیر نمانده است. حوصله هم ندارم این همه بله را بروم بایین. خجالت می کشم به بقال بگویم برایم فقط یه قوطی شیر بیاورد. در شیر عسل را باز می کنم زنگ می زنم به سارا گوشی را برنمی دارد. هیچ وقت بر نمی دارد. تولدش است. 



No comments: